ای که در سینه ی خود جام جهان بین داری
خبر از عاشق برگشته ی از دین داری؟
تو به میخانه فراخوانی و محراب مرا
شده از خویش بپرسی که چه آیین داری؟
ای کمر بسته به قتل همه عشاق به ناز
نکند ریشه ای از نسل تموچین داری؟
تو شهیدان نگاهت از عدد بیرون است
خون این قوم عجب نیست به کابین داری
شهره ی دلبریت چین که نه تا ماچین رفت
بس دل آویزه ی آن دامن پرچین داری
هر کلام تو تراویدن شهد عسل است
تو که خود رایحه ی سوسن و نسرین داری
ای که گیسوی تو یادآور یلداست بگو
بهر فرهاد کشی قصه ی شیرین داری؟
هر که سودای تو را در سر خود پرورده
شادمان است که تو این همه غمگین داری
تو به اقلیم دل از کف بردن سلطانی
بس که درویش در این بادیه مسکین داری
شهرام درویش
نظرات شما عزیزان:

احساس شعرتان باور پذیر است از آن لذت بردم.
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)